رومینا عسل منرومینا عسل من، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

دخمل دوست داشتنی مامان و بابا

10ماه و1روزگی

هی وای من.این بار سومه دارم این مطالبو میذارم خدا کنه این بار دیگه نپره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! رومینا گلی من در حال خوردن آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآلو و  رومینا که پله های آشپزخونه رو یکی پس از دیگری طی می کنه من قربون این خنده هات برم مامانی و اینجا که داشتی بازی میکردی و مامان سر رسید آقاجون 3شنبه رفته بود عسلویه و این عروسک خوشگلو واست خریده بود دستشون در دنکنه --------- و عصر بردمت حمام و اینم فندقی بعد از حمام کنار پونه   ...
29 تير 1391

10ماهگیت مبارک فندق من

سلام عزیز دل من.امروز٢٧تیر ماهست ١٠ماه از بودن با تو میگذره و من هرروز بیشتر و بیشتر به فرشته کوچولوی زندگیم وابسته میشم.چقدر تو شیرینی عروسک من.هر روزم شیرین تر میشی.١٠ ماهگیت مبارک فندقی من.ایشالا همیشه سالم باشی و خنده از رو لبای خوشگلت محو نشه.سرماخوردگیت خدا رو شکر بهتر شده.اما بگم که حالا مامان مریض شده امروز صبح که از خواب پا شدم(یواشکی بگم که دیشب اصلا نذاشتی بخوابم وروجک) دیدم گلوم بدجور شده از صبح هم سرم درد میکنه و کمی کوفتگی دارم.سعی میکنم زیاد بهت نزدیک نشم که یه وقت این گلو درد به تو نرسه. ٢ماه دیگه تا تولدت مونده.و من واسه اون لحظه و اون روز کلی برنامه تو ذهنمه. عاشقتم خیلی زیاد بخصوص وقتی تو رورکت لم میدی و خودتو ولو میکن...
28 تير 1391

9ماه و 23 روزگی فندق خانم من

فندق من سرماخورده. دیروز رفتیم دکتر کلی دارو داد.البته دخترگلم خوش دارو ه و زیاد اذیت نمیشم واسه دارو دادن بهش.داد از هوای اینجا کولرو خاموش کنی گرمه روشن کنی هر چقدر هم درجه رو کم بذاری بازم بخاطر شرجیش خونه یخ میکنه.ایشالا فندقم زودی خوب شه. ...
22 تير 1391

9ماه و21 روزگی فندق نانازم

سلام فندق من.  حسابی این روزا شیطون شدی دیگه هم علاقه به روروکت نداری یعنی وقتی میخوام بذارمت توش پاهاتو از هم وا میکنی که نری توش.این روزا فقط میخوای ٤دست و پا بری و تا به تکیه گاه رسیدی دست بگیری و بلند شی و اظهار خوشحالی کنی مامان قربون این ذوق کردنت بره.حتی دیگه نمیتونم تو آشپزخونه هم ببرمت یا پاهای منو گرفتیو سعی داری وایسی تا کابینت یا یخچال. دوست دارم زود راه بیوفتی هر چند دیگه اونموقع کنترل کردنت سخته ولی لحظه شماری میکنم واسه اون موقعی که رو پاهای خودت وایسی و قدم برداری.کماکان شبا بد میخوابی نمیدونم چرا     ...
19 تير 1391

داستان شایا و کمال انسانی

در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمیشود... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی میگذارد که دیگران با اون رفتار میکنند. و سپس داستان زیر را در...
19 تير 1391

بگید دیشب این فندق من چند خوابید؟؟؟؟!!!!!

وااااااااااااای چقدر خوابم میاد عرضم به حضور فندق خودم که دیشب ططرفای١٠ اینا بود اومدم که بشینم برگه ها رو تصحیح کنم اصلا نذاشتی کلی برگه ها رو مچاله کردی تازه بعدشم خودکار قرمز تو دستمو میخواستی ما هم دیدیم نمیشه اینجوری بساطو جمع کردیم کمی گذشت طرفای١٢ دیدم چشاتو میمالی دیدم خوابت میاد بهت شیر دادم و طرفای١خوابت برد خوابوندمتو اومدم سراغ ورقه های امتحانی.تا٣تونستم دو سریشو ردیف کنم بگذریم که تو این ٢ساعت٤بار بیدار شدی نمیدونم چرا این چند وقت بیقرار میشی شبا فکر کنم بخاطر دندونات باشه خب دیگه ساعت٣ بود تا خوابیدم همین که چشمم گرم شد که خوابم ببره بیدار شدی اومدم باز بخوابونمت دیدم هی وای من چشای فندقی من هیچ رقم به خواب نمیخوره و ...
17 تير 1391

...

سلام عزیز دل مامان.ما دیروز برگشتیم خونه.حسابی این چند روز خوش گذشت بخصوص به تو.مداوم در حال دست زدن و تکون دادن خودت بودی شبا هم که طرفای ٣:٣٠ میخوابیدی صبحا هم وقتی بیدار میشدی تا یه کلام بات حرف  میزدیم شروع میکردی تکون دادن خودت .قربونت برم.علاقه خیلی خاصی هم که به خاله طیبه داشتی ولی روز عروسیش نشناختیشو نرفتی بغلش.تو سالن هم که تو بغل من بودی مدام خودتو تکون میدادی و دستاتو میچرخوندی دیشبم که طبق روال چند شب قبل تلاشم واسه خوابوندنت طرفای٤ به ثمر نشست و الانم که ١١:٤٥ هنوز خوابی جوجوی من.منم که گیج خوابم هنوز. از هم دوستان بابت تبریکاتشون ممنونم.ایشالا روزی عزیزاشون اینم رومینا گلی تو عروسی خاله فعلا فقط همی...
16 تير 1391

میخوایم بریم عروسی

سلام خوشگل مامان.امشب میریم خونه پدرجون اخه ٤شنبه١٤تیر عروسی خاله طیبه ست   ایشالا خوشبخت بشن.اینترنت خونه پدر جون هم راه افتاده هوراااااا اگه سرم شلوغ نبود از اونجا هم میتونم اپ کنم و یه چیز دیگه اینکه ١٥تیر دومین سالگرد ازدواج منو بابا سعیده .هه هه به پای هم پیر شیم بقول قدیمیا ...
12 تير 1391

اهای اهای خبردار ...

سلام عزیز دل مامان .با یه تاخیر میخوام بگم که بالاخره اولین مروارید فندقی من نمایان شد بگم کی بود؟؟؟؟سه شنبه ٦/٤/٩١ بود که عزیز جون داشت بهت غذا میداد هی صدای خوردن یه چی به قاشق رو میشنیدیم اما هر چی نگاه میکردمو دست میزدم چیزی نبود تا اینکه بالاخره روز جمعه کشف کردم این مرواریدو.مبارکت باشه فندق من.تاریخ ثبتشو همون ٣شنبه در نظر میگیرم یعنی در ٢٨٤مین روز زندگیت به روایت تاریخ بالای صفحه وبت میشه ٩ماه و٩روزگی.مبارک باشه عزیز دلم.البته این١هفته خیلی شبا بیقرار شده بودی و همه شبا رو ٤-٥ ساعتیو رو پای من میخوابیدی.ایشالا که واسه بقیه ش اذیت نشی جوجوی من. و یه خبر دیگه که این روزا ئاری سعی میکنی رو پاهات وایسی به هر تکیه گاهی که رسیدی از منو...
12 تير 1391